قسمت چهارم
امام صادق(ع) و تربیت شاگرد
یکی از کارهایی که حضرت صادق(ع) انجام دادند تربیت افرادی بود که میتوانستند به شبهات پاسخ داده و موج تشیع را گسترش دهند و از این طریق معلوم شود شبههکنندگان با مردم زیادی روبهرویند، نه فقط با امام صادق(ع) . حضرت، انسانهایی را با سجایا و صفاتی متعالی تربیت میکردند تا آینهی نمایش مکتب تشیع باشند.
امام میفرمایند: «ما دوست میداریم هرکسی را که عاقل و با فهم و فقیه و حلیم و مداراکننده و صبور و صدوق و وفاکننده باشد».
به چنین آدمهایی ارزش میدادند و چنین افرادی را جهت تبلیغ تشیع و مقابله با شبهات تربیت میکردند. آدمهای دانشمند و بسیار وارسته و حلیم و مداراکنند. آیا اگر ما هم این کار را بکنیم سرعت موفقیتمان صد چندان نمیشود؟ ما در راستای مقابله با شبهات و شبههکنندگان بهتر از رقیبان خود عمل نکردیم. بعضی از مواقع طرفی که شبهه میکند، بیشتر آرامش دارد تا شیعهای که میخواهد این شبهه را جواب بدهد.
ممکن است فردا حتی همسر شما در عمل و عقایدتان شبهه کند که اصلاً این جلساتی که شما میروید بیخود است، خودتان هم بیخودید، اگر زمانه را درست بشناسید بدون داد و بیداد باید با حوصله و با آرامش مسأله را روشن کنید و او را دعوت نمایید که هر دو فکر میکنیم ببینیم کدام درست میگوئیم.
بگذار تا خانه، خانه اندیشه بشود نه خفقان. شرایط؛ اقتضای چنین روشی را دارد. نمیشود طوری خفقانِ فکری ایجاد کرد که فرزند شما عقایدش را از شما پنهان کند. باید من و شما و فرزند من و فرزند شما همه بتوانیم به جایی برسیم که شبهه را بفهمیم و نقدکنیم.
امام از ما میخواهند عاقل باشیم. عاقل یعنی کسی که بیدلیل حرف نزند. واقعاً ما برای اثبات حقانیت اعتقادات خودمان چقدر دلیل داریم؟ ممکن است برای خودتان دلیل نخواهید، ممکن است با یک هوشیاری قلبی خدا را قبولداشته باشید، هیچ دلیل و استدلالی هم نخواهید. امّا امروز آن زمان نیست که هرکس برای خودش باشد، شما باید برای حقانیت عقاید خود دلیلداشته باشید تا بتوانید به طرف مقابل ثابتکنید سخنانش بی دلیل است و از این طریق ذهنها را از او منصرف نمایید و به طرف تشیع جلب کنید.
یک بار در اوایل انقلاب که فضای دانشگاهها را مارکسیستها متأثر کرده بودند ادعا کردیم- هنوز هم روی آن ایستادهایم- احدی را نمیشناسیم که خدا را قبول نداشته باشد و عاقل باشد. میتوان در این رابطه به رقیب ثابتکرد که برای این ادعایش اصلاً از عقلِ خود استفاده نمیکند.
امام صادق(ع) در یک جبهه «أبانبنتُغلَب» و «إبنأبییَعفور» و «زُراره» و«مُعَلِّیبنخنیس» تربیت میکنند که بیشتر حامل روایات فقهی هستند، در جبههای دیگر «هِشامبنحِکَم» و «محمدبنمسلم» و «مفضّل» و... تربیت میکنند. هشامبنحِکَم آن متکلّم مشهور شیعه یک مورد نیست، چون رأس بقیه است در بین اصحاب حضرت مشهور شده است.
به قول شهید مطهری«رحمةاللهعلیه»، در جلسهای که بزرگان شیعه نشسته بودند، وقتی هشامِ جوانِ بیست وهفت، هشتساله وارد میشود، امام صادق(ع)، او را بالای دست همه فقها و پهلوی خودشان مینشاندند که بگویند: امروز ما بیش از آنکه فقه بخواهیم -که حتماً هم میخواهیم- کلام میخواهیم.
کار هشام، رفع شبهه است. امام هم در جبهه فقه و فقاهت و اخلاق و معرفت، و هم در جبهه شناخت شبهه شاگردانی تربیت نمودند.
فرهنگی که امثال هشامبنحکم را تربیت میکند، نشان میدهد که در این امر تواناست! اگر وقت میگذاشتید و محاجههای هشامبنحکم را مطالعه میفرمودید، مشخص میشدکه مکتب امام صادق(ع)، اینقدر تواناست که امروز ما قادریم بدون دلواپسی به استقبال شبههها برویم. یک شبهه نمیشناسیم که این فرهنگ به طور کامل و قانعکننده نتواند جواب دهد. ما که چنین فرهنگی داریم، چرا نباید بدون دلواپسی به سراغ شبههها برویم؟
وقتی اسم هشامبنحکم، یعنی شاگرد مکتب تشیع میآمد، بدن علمای غیرشیعه میلرزید. یعنی تفکر شیعه میتواند افرادی را تربیت کند که بهخوبی جوابِ شبهات را بدهند، و امام صادق(ع) را در این راستا نیز باید بشناسیم.
به عنوان نمونه دو محاجه از هشامبنحکم را میآوریم تا عزیزان متوجه جایگاه حضرت صادق(ع) در تربیت شاگردان برای دفع شبهات بشوند.
شیخ مفید در ارشاد نقل میکند که یونس بن یعقوب روایت کرده که در محضر امام صادق(ع) شرفیاب بودم که مردی از اهل شام بر آن حضرت وارد شده به او عرض کرد، من مردی هستم دارای علمِ کلام و فقه و عالم به احکام دین، و آمدهام با اصحاب تو مناظره کنم. پس از صحبتهایی که رد و بدل شد حضرت به مرد شامی فرمودند: با این جوان نورس - یعنی هشامبنحکم- گفتگو کن.
گفت:حاضرم، پس مرد شامی به هشام گفت: در باره امامتِ این مرد یعنی حضرت صادق(ع) با من گفتگو کن. هشام چنان خشمناک شد که بر خود بلرزید، آنگاه رو به شامی کرد و گفت: ای مرد بگو بدانم آیا خدای تو برای بندگانش خیراندیشتر است یا خودشان برای خود؟ شامی گفت: بلکه پروردگار من خیراندیشتر است. هشام گفت: در مقام خیراندیشی برای بندگانش درباره دینشان چه کرده است؟ شامیگفت: ایشان را تکلیف فرموده و برای آنان درباره آنچه به ایشان تکلیف کرده برهان و دلیل برپا داشته و بدین وسیله شبهات ایشان را برطرف ساخته است.
هشام گفت: آن دلیل و برهانی که برای ایشان به پا داشته چیست؟ شامی گفت: او رسول خدا(ص) است. هشام گفت: بعد از رسول خدا کیست؟ شامی گفت: کتاب خدا و سنت. هشام گفت: آیا امروز کتاب و سنت در باره آنچه ما در آن اختلاف کنیم به ما سود بخشد به طوری که اختلاف را از میان ما بردارد و اتفاق در میان ما برقرار سازد؟ شامی گفت: آری. هشام گفت: پس چرا ما و تو اختلاف کردهایم و تو از شام به نزد ما آمدهای و گمان میکنی که به رأی خویش عمل کردن، راه دین است، در حالی که ما در یک رأی نیستیم و نتوانستهایم در یک رأی باشیم؟
مرد شامی خاموش شد و در فکر فرو رفت. امام صادق(ع) به او فرمود: چرا سخن نمیگویی؟ شامی گفت: اگر بگویم ما اختلاف نداریم ، به دروغ سخن گفتهام، و اگر بگویم کتاب و سنت اختلاف را از میان برمیدارد بیهوده سخن گفتهام، زیرا کتاب و سنت از نظر مدلول و مفهوم توجیهاتی مختلف دارند، ولی من همانند همین پرسشها را از او میکنم. حضرت فرمودند: از او بپرس.
پس آن مرد شامی به هشام گفت: چه کسی خیراندیشتر از برای مردم است، خدای ایشان یا خودشان؟ هشام گفت: خدای ایشان. شامی گفت: آیا خداوند برای ایشان کسی را برپا داشته که ایشان را متحد گرداند و اختلاف از میانشان بردارد و حق را از برای آنان از باطل آشکار کند؟ هشام گفت: آری. شامی گفت: آن کیست؟
هشام گفت: اما در آغازِ شریعت آن کس رسول خدا(ص) بوده، و اما پس از رسولخدا(ص) دیگری است. شامی گفت: آن کس دیگر که در حجت جانشین پیغمبر است کیست؟ هشام گفت: در این زمان یا پیش از آن؟ شامی گفت: در این زمان؟ هشام گفت: اینکه نشسته است- یعنی امام صادق(ع) - کسی که مردم از اطراف جهان به سویش رهسپار گردند و از روی دانشیکه به ارث از پدر و جدّش به او رسیده از خبرهای آسمان ما را آگاه میکند.
شامی گفت: من از کجا میتوانم این حقیقت را بدانم؟ هشام گفت: هرچه میخواهی از او بپرس. شامی گفت: جای عذری برای من باقی نگذاشتی و بر من است که از او بپرسم. حضرت امام صادق(ع) فرمودند: ای مرد شامی من زحمت پرسش کردن را برای تو آسان میکنم و به تو خبر میدهم از جریان آمدنت و سفری که کردی. تو در فلان روز از خانه بیرون آمدی و سپس جزئیات سفرش را بیان فرمودند. مرد شامی گفت: همه را راست گفتید و به حضرت ایمان آورد.
در خبر دیگری داریم که؛ یونسبنیعقوب گفت: روزى جمعى از أصحاب و یاران که حمران و ابن نعمان و ابن سالم و طیّار در میانشان بودند خدمت امام صادق(ع) جمع شده و گروه دیگرى در اطراف هشام بن حکم که تازه جوانى بود گرد آمده بودند، امام صادق(ع) رو به هشام بن حکم کرده فرمود: اى هشام، گفت: لبّیک اى زاده رسول خدا، فرمود: آیا گزارش نمیدهى که با عمرو بن عبید (در مباحثه) چه کردى و چگونه از او پرسش نمودى؟ عرض کرد: جلالت شما مرا میگیرد و شرم میدارم و زبانم نزد شما به کار نمی افتد! امام(ع) فرمود: چون به شما امرى نمودم به جاى آرید.
هشام گفت: وضع عمروبنعبید و خبر مجلس مسجد بصره او به من رسید. بر من گران آمد، پس به سویش رفته و روز جمعهاى وارد بصره شده و به مسجد آنجا در آمدم، جماعت بسیارى را دیدم که حلقه زده و عمروبنعبید در میان آنان بود، جامه پشیمنه سیاهى به کمر بسته و عبائى به دوش انداخته و مردم از او سؤال میکردند، از مردم راه خواستم، به من راه دادند تا در آخرِ مجلس به زانو نشستم، آنگاه گفتم: اى مرد دانشمند؛ من مردى غریبم، اجازه دارم مسألهاى بپرسم؟
گفت: بپرس. گفتم: شما چشم دارید، گفت: پسر جانم این چه سؤالى است، چیزى را که میبینى چگونه از آن میپرسى؟! گفتم: سؤال من همین طور است. گفت: بپرس پسر جانم، اگر چه پرسشت احمقانه است. گفتم: شما جواب همان را بفرمایید. گفت: بپرس. گفتم: شما چشم دارید؟ گفت: آرى، با آن چکار میکنید؟ با آن رنگها و اشخاص را مىبینم، بینى دارید؟ آرى، با آن چه میکنى، میبویم. دهان دارید؟ آرى، با آن چه میکنید؟ مزه را میچشم. گوش دارید؟ آرى، با آن چه میکنید؟ با آن صدا را میشنوم. شما دل دارید؟ آرى، با آن چه میکنید؟ با آن هر چه بر اعضاء و حواسم درآید تشخیص میدهم.
گفتم: مگر با وجود این اعضاء از دل بى نیاز نیستید؟ گفت: نه، گفتم: چگونه؛ با آنکه اعضاء شما صحیح و سالم باشد (دیگر چه حاجت به دل دارى)؟ گفت: پسر جانم هرگاه اعضاى بدن در چیزى که ببوید یا ببیند یا بچشد یا بشنود تردید کند، آن را به دل ارجاع دهد تا تردیدش برود و یقین حاصل کند. من گفتم: پس خدا دل را براى رفع تردید اعضاء گذاشته است؟ گفت: آرى. گفتم: دل لازم است وگرنه اعضاء را یقینى نباشد. گفت: آرى. گفتم: اى أبامروان (کنیه عمروبنعبید) خداى تبارک و تعالى که اعضایت را بدون امامى که صحیح را تشخیص دهد و تردید را متیقّن کند وانگذاشته، اینهمه مخلوق را در سرگردانى و تردید و اختلاف واگذارد و براى ایشان امامى که در تردید و سرگردانىِ خود به او رجوع کنند قرار نداده؛ در صورتى که براى اعضاى تو امامى قرار داده که حیرت و تردیدت را به او ارجاع دهى؟!! او ساکت شد و جوابى نداد، سپس متوجّه من شده و گفت: آیا تو هشامبنحکمى؟ گفتم: نه. گفت: از همنشینهاى او هستى؟ گفتم: نه. گفت: أهل کجایى؟ گفتم: أهل کوفه. گفت: پس تو همان هشامى. سپس مرا در آغوش گرفته و به جاى خود نشانید و خودش از آن جا برخاست و تا من آن جا بودم سخن نگفت.حضرت صادق(ع) خندیدند و فرمودند: این را چه کسى به تو آموخت؟ عرض کردم: اى زادهی رسول خدا، بر زبانم جارى شد.
حضرت فرمودند: به خدا سوگند این مطالب در صحف إبراهیم و موسى مکتوب است.
آری این حرفهایی که خدمتتان عرض کردم برای آن بود که از این زاویه نیز حضرت صادق (ع)نگریسته شوند، وگرنه نقش حضرت و مقام حضرت فوقالعاده بیش از این حرفهاست، کافی است یک نگاهی به کتابهای روایی بیندازید تا چیزی از مقام و شخصیت آن حضرت برایمان روشن شود. لااقل به کتابهایی مثل «اصول کافی» و «تُحَفُالْعقول» که ترجمه شده و در اختیار همه هست نظر کنید و از انوار آن حضرت بهرهای بگیرید. ما باید آرامآرام به فرهنگ این خانواده نزدیک شویم تا ببینیم چه غوغایی است!
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ»